فریاد خاموش
فریادی که با تمام جوهر قلممان روی کاغذ می پراکنیم
بوی گندم و رنگ طلایی.چیزی که الان اصلا و ابدا پیدا نمی شود.در گندم زار می دوم .در گندمزار می دوم و بازی می کنم.به سمت تک درخت بید مجنون میروم و باسنگی که در دست دارم بر تنه ی درخت می نویسم:اینجا گندم زار است.آزاد از هر قید و بند.تنها خودت هستی و خودت.همه دوست دارند اینجا باشند ولی نمی دانند اگر اینجا باشند این جا خراب می شود . می ترسم مردم به رویا هایم دست پیدا کنند و آن را نابود کنند.همان طور که به تنه ی درخت تکیه داده ام،خوابم می برد.درست فهمیدید.من در رویاهایم زندگی می کنم.
نوشته ی دوست خوبم:آرش
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت
16:22 توسط خیال| نظر بدهيد |
Design By : Night Melody |